در کودکی مادرم  بهشت را برایم اینطور تصویر میکرد: « ...هر چی میبینی و دلت میخواد به سرعت برات حاضر میشه، هر وقت از کنار درختی رد بشی و دوست داشته باشی از میوه‌اش بخوری؛ درخت شاخشو پایین میاره تا دستت برسه و میوه رو برداری، اگر پرنده‌ای در حال پرواز باشه و تو لحظه‌ای با خودت بگی ای کاش میشد از گوشت  این پرنده خورد؛ بدون معطلی بدون آنکه اون پرنده کشته بشه، گوشتی از اون برای تو آماده میشه و...»

همیشه آروزی دیدن بهشت را داشتم، بهشتی که فقط کافیست اراده کنی تا به همه چیز برسی، بهشتی که فکر میکردم شاید در آن دنیا آن را ببینم؛ 

اما بهتر از آن را اینجا و در این کره خاکی یافتم؛

اربعین، کربلا؛ جایی که همه چیز برایت آماده بود، حتی بدون اینکه اراده کنی. حتی نیاز به دیدن و آرزو کردن نبود؛ بهترین نعمتهای الهی در اختیارت بود بدون آنکه تمنایی بکنی، اینجا حتی قدمی جلوتر بودند...حتی منتت را میکشیدند تا نگاهی بکنی و لطفی کنی و چیزی بخوری...

این جا بهشت حسین است، جایی که بهشت، قطعه ای از آن است...

اربعین