از بی خطی تا خط مقدم

سلمان هراتی

آدم را میل جاودانه شدن 

از پله‌های عصیان بالا برد

و در سراشیبی دلهره‌ها

توقف داد

از پس آدم،آدم‌ها

تمام خاک را 

دنبال آب حیات دویدند...

سر انجام

انسان به بیشه‌های نگرانی کوچید

و در پی آن میل

جوال‌های زر را 

با خود به گور برد تا امروز

و ما امروز

چه روزهای خوشی داریم

و میل مبتذلی که مدام ما را

به جانب بی خودی و فراموشی می‌برد

*****

***

یک روز وقتی

از زیر سایه‌های ملایم خوشبختی

پرسه‌زنان به خانه بر می‌گشتیم

از زیر سایه‌های مرتب مصنوعی

مردان «آرشیتکت» را دیدم

که در صف کروات چرت می‌زدند

ماندن چقدر حقارت‌آور است 

وقتی که عزم تو ماندن باشد

حتی روز

پنجره‌ها به سمت تاریکی باز می‌شوند

اگر بتوانی موقع رسیدن را درک کنی

برای رفتن همیشه فرصت هست

این دریچه را باز کن؛

چه همهمه‌ای می‌آید

گویا

«مرغ» و «متکی» توزیع می‌کنند

اینها که در صف ایستاده‌اند

به خوردن و خوابیدن معتادند

وقتی بهانه‌ای برای بودن نداشته باشی

در صف ایستادن

خود بهانه می‌شود

و برای زدودن خستگی بعد از صف؛

ورق زدن یک «کلکسیون» تمبر

چقدر به نظر جالب می‌آید

امروز در روزنامه خواندم

ته‌سیگارهای چرچیل را 

به قیمت گزافی فروختند

آه؛ خدایا

آدم برای سقوط چه شتابی دارد!

چگونه می‌توان با این همه تفاوت

بی‌تفاوت ماند؟

پشت این حصار

چه سیاهی عظیمی خوابیده است

با دلم گفتم: برگرد برای رفتن فکری بکنیم

*****

***

وقتی در حواشی خاطره‌هایت قدم می‌زنی

چه زود خسته می‌شوی

من شب‌های بسیاری را

در معرض ملامت وجدان بودم

و در تلافی شب‌هایی که بی‌دغدغه خوابیدم

بعد از این

زیر سرم به جای متکا، سنگ خواهم گذاشت

آه نگاه کن!

سرزنش چه نتیجه‌ی بلندی دارد 

وقتی فروتن باشیم

*****

***

من از حضور این همه بی‌خودی در خانه‌ام 

متنفرم

ای دل برخیز تا برای رفتن فکری بکنیم

*****

***

دیشب، خسته و دلشکسته خوابیدم

خواب دیدم

دلم برای لمس آفتاب

چونان نیلوفری

بر قامت نیزه پیچید

و صبح که برخاستم

پر بودم از روشنایی

امروز آفتاب چقدر داغ می‌تابد!

و صبح، آه، چه صبح مبارکی‌ست!

احساس می‌کنم که از هوای سفر سرشارم

و دلم هوای رسیدن دارد

امروز من حضور کسی را در خود احساس می‌کنم

کسی که مرا 

به دست بوسی آفتاب می‌خواند

و راز پرپر شدن شقایق را 

با من به گریه می‌گوید

کسی که در کوچه‌های شبانه‌ی اشکم

با او آشنا شده‌آم

*****

***

این کاروان چه مؤذن خوش صدایی دارد!

به همراهم گفتم:

ما با کدام کاروان به مقصد می‌رسیم؟

گفت:

کاروانی که از مذهب باطل تسلسل پیروی نمی‌کند

و به نیت برنگشتن می‌رود

*****

***

وقتی به راه می‌آیی

با هر گام که بر می‌داری

آفتاب را بزرگت‌تر می‌یینی

این کاروان به زیارت آفتاب می‌رود

نگاه کن!

این مرد چه پیشانی بلندی دارد

تو تا کنون چهره‌ای دیده‌ای که این همه منور باشد؟

چه دست‌های سترگی دارد

و قامتش برای ایستادن چقدر مناسب است

بی شک آفتاب اسم او را می‌داند

گفتم آفتاب، آری آفتاب

این جا گردش آفتاب خیلی طولانی‌ست

و محض تفرج حتی چشمانت

بی سبب افق‌های زیادی را خواهد دید

و روز چنان است که می‌توانی همه جا را ببینی

و همه صدا‌ها را بشنوی

گوش کن!

باز هم صدای همهمه می‌آید!

همهمه‌ای عظیم

همیشه این‌طور است

وقتی که از حرص حقیر داشتن دل می‌کنی

همهمه عشق را می‌شنوی

اینان که در پای بیستون به صف ایستاده‌اند

راهیان عشقند

و منتظرند کسی بیاید و تیشه‌‎ها را تقسیم کند

تیشه، ابزار سعی عاشقانی‌ست

که سینه به سینه‌ی کوه می‌روند

و کار تخریب حصار را تجربه می‌کنند

اینان مهیای ظهور بت شکنند

*****

***

وقتی که از هوای گرفته‌ی بودن

به سمت جبهه می‌آیی

تمام تو در معیت آفتاب است

زیر کسای متبرک توحید

با دلم گفتم: هیچ کس بی آنکه سعی کند

به زیارت آفتاب نخواهد رفت

همرام گفت: سال گذشته یادت هست؟

چه روزهای خوشی داشتیم!

امروز اما نگاه کن

چه اضطراب قشنگی ما را در برگرفته است!