از بازیگری پرسیدند دوست داری چگونه بمیری؟ با حالتی خاص گفت: دوس دارم روی صحنه نمایش بمیرم...

 این ادای شبه روشنفکری مثل خیلی اداهای وارداتی دیگر مدتی مهمان اهالی هنر و ورزش و خلاصه هر کس که وجه‌ای داشت شده بود تا اینکه حنایش در مقابل مرگ‌های زیبای واقعی بی‌رنگ شد.

درست وقتی شهدا آمدند،‌ مثل جنس اصلی که جنس بدل را رسوا میکند،‌این ادا هم از دور خارج شد. زیبایی شهادت در راه خدا انقدر جذاب بود که در زمان کمی، آرزویش تمام ایران را در نوردید و به تمام جهان صادر شد. 

در میان این شهادتها،‌ برخی ویژگی‌های خاصی داشتند، زمانهای خاص،‌ مکانهای خاص، مدلهای خاص که در داستانهای شهدا دیده می‌شود. 

اما یکی از زیباترین این مرگ‌ها، نه در دفاع مقدس، بلکه در چند سال اخیر اتفاق افتاد. مرگی که مدتها دوست داشتم درباره‌اش بنویسم...

مرگ سعید گرگی...شهید سعید گرگی

شاید در نگاه اول چهره سعید شبیه شهدایی که در ذهنمان است نباشد. ای کاش عکس دیگری واضح تری از سعید پیدا میکردم.

سعید جوان بود،‌ زیبا بود و خوش تیپ، موهایش را ژل میزد،‌صورتش را اصلاح میکرد ، عطر میزد و مثل خیلی از جوانهای دیگر به شدت به ظاهرش اهمیت میداد. 

اما در این میان چیز دیگری هم بود،‌ چیزی که تا بعد از شهادتش دوستانش به آن پی نبرده بودند. شهادت سعید 5 ویژگی داشت که هر کس آرزو میکند یکی از آنها نصیبش بشود. 

عاشورای 1389 چابهار،‌ دسته عزای امام حسین در روز تاسوعا مورد سوء قصد گروه تروریستی واقع شد،‌ این حادثه در آخرین دسته عزاداری آن روز اتفاق افتاد،‌ دسته‌ای که متعلق به شرکت شیلات بود،‌ و سعید و دوستانش برای پر کردن و خالی نبودن دسته،‌ به آن پیوسته بودند. 

شهادت سعید 5 ویژگی داشت. 

1. در دسته عزای امام حسین  در روز تاسوعا ضربت خورد.

2. روز عاشورا به شهادت رسید.

3. روز عاشورا تشیع شد.

4. کفنش را از مکه برایش آوردند.

5. در جوار شهدای گمنام به خاک سپرده شد. 

مدتها از خودم میپرسیدم چطور اینقدر عزیز شد؟ چه کرده بود که به این سعادت رسید، از چهره‌اش چیزی نمایان نبود ولی حتما باید کاری کرده باشد که اینگونه مورد عنایت قرار میگرفت...

در میان تمام خاطراتی از سعید به جای مانده است یکی به شدت ذهنم را مشغول کرده بود. چیزی که باعث نوشتن این متن و زنده کردن نام سعید شده است. 

دوستانش میگفتند وقتی شهدای گمنام را به شهد آوردند و در مسجد جامع به خاک سپردند،‌ به علت شناخت کم مردم،‌ کمتر کسی به آنها سر میزد. ولی سعید هر وقت به هر بهانه‌ای از آنجا رد میشد،‌ چه پیاده بود، چه با ماشین، چه روی موتور ، به دوستانش میگفت چند لحظه صبر کنید من میروم و برمیگردم، به دوستانش میگفت،‌این شهدا اینجا غریب هستند،‌ میرفت و به آنها سر میزد،‌...

ما مدعیان صف اول بودیم...

از آخر مجلس شهدا را چیدند...