وقتی شیپور جنگ نواخته میشود

وقتی شیپور جنگ نواخته شود

فرق بین مرد و نامرد تشخیص داده می‌شود...

اهل صلحی یا جنگ؟

 ولی چه اهمیتی دارد؟

مدت‌هاست همه در جنگیم.

آنقدر درگیر جنگ بوده‌ایم که شاید به آن عادت کرده‌ایم،

آنقدر که گاهی حتی فراموشش می‌کنیم.

صلح، یک خاطره دور و محو از گذشته؛ و یک امید شیرین در آینده است؛

ولی اکنون؛

اکنون همه در جنگیم!

.................................................................................................................................

پشت خط مقدم به دنیا می‌آییم،

در کودکی آموزش می‌بینیم

و در دهه اول یا دوم زندگی به خط مقدم جبهه منتقل می‌شویم

چه دلمان بخواهد، یا نخواهد؛

این یک قانون جهانی است که راه فراری از آن نیست.

 

اولین درس همیشه در یادم هست؛

«دشمنی وجود دارد.»

.................................................................................................................................

درس دوم:

 

«هیچ استثنایی وجود ندارد؛ همه دشمن دارند.

حتی انسانهای خوب.

اتفاقا کسانی که بهترند، دشمنان بزرگتری دارند!

بدترین مرگ در جنگ، برای کسانی است که فکر می‌کنند دشمن با آنها کاری ندارد.»

.................................................................................................................................

درس سوم:

 

«به هیچ کس نمی‌شود اعتماد کرد.

ممکن است همسایه‌ات، دشمن باشد؛

حتی برادرت، پدرت، مادرت!

همه ممکن است با دشمن همکاری کنند؛

در همین حال ممکن است همرزم قابل اعتمادی داشته باشی در آن سر دنیا.»

.................................................................................................................................

درس چهارم:

 

«راه سومی وجود ندارد،

یا در جبهه خودی هستی و یا در جبهه دشمن؛

و هر کس ادعا می‌کند در هیچ جبهه‌ای نیست یا نفوذی دشمن است یا یک ابله!

اگر حرف دشمن نفوذی را باور کردی به زودی شکست سختی خواهی خورد،

و اگر حرف ابله را باور کردی؛

آنوقت شکست سخت و سرزنش آمیزی خواهی خورد!»

.................................................................................................................................

درس‌هایت را خوب فرا بگیر

دشمن را بشناس

و جنگ را باور کن.

جنگ را باور کن وگرنه به سختی خواهی مرد،

بزرگترین فاجعه برای یک سرباز، این است که دوست را از دشمن تشخیص ندهد.

 باور کن.

.................................................................................................................................

خداوند گفت: «چه چیز مانع شد که به انسان سجده نکردی؟»

شیطان با تکبر گفت: «من از او بهترم... »

ندا آمد: «از این جایگاه بیرون شو که بی تردید از رانده‌شدگانی»

شیطان گفت: «تا روزی که مردم برانگیخته می‌شوند مهلتم بده»

و پروردگار تا زمان مشخص مهلتش داد؛

و اینگونه شیطان شعله‌های دشمنی را برافروخت...

.................................................................................................................................

«سوگند به خودت که همه آنان را گمراه خواهم کرد؛ مگر بندگان خالص شده‌ات را...»

«از پشت سر و پیش رو، از سمت چپ و راستشان بر آنان میتازم... تا جایی که بیشترشان را سپاسگزار نخواهی یافت...»

شیطان مست بود، مست تکبرش و رجز می‌خواند؛

اما خدا مثل همیشه با حکمت و مهربانی فرمود:

«قطعا تو را بر بندگانم تسلطی نیست؛ مگر بر گمراهانی که از تو پیروی کنند. و بی تردید دوزخ را از تو و پیروانت، پر خواهم کرد.»

 

دو سپاه شکل گرفت:

سپاه خدا و هر که با او بود،

و لشکرابلیس و هر کس که با خدا نبود،

و اینگونه بود که

شیپور جنگ به صدا در آمد.

.................................................................................................................................

و خداوند آزمایش سپاهیانش را آغاز نمود:

«ای آدم! تو و همسرت ساکن این بهشت شوید و از هر جای آن خواستید فراوان و گوارا بخورید؛ ولی هرگز به این درخت نزدیک نشوید که از ستمکاران خواهید شد.»

آنگاه به او هشدا داد که:

«ای آدم! ابلیس دشمنی است برای تو و همسرت. پس مبادا شما را از بهشت بیرون کند که در مشقت و رنج خواهید افتاد.»

.................................................................................................................................

شیطان نیز کارش را شروع کرد:

«ای آدم! آیا تو را به درخت جاودان و سلطنتی که کهنه نمی‌شود راهنمایی نکنم؟»

«و برای آنان سوگند یاد کرد که من خیرخواه شما هستم و قصد فریب شما را ندارم»

«پس آن دو را با مکر و فریب از مقام و منزلتشان فرود آورد [و به خوردن درخت ممنوعه نزدیک کرد]، هنگامی که از آن درخت چشیدند، زشتی‌هایشان برایشان نمایان شد و هر دو دست به کار چسبانیدن برگ [درختان] بهشت به خود شدند...»

 

و اینگونه بود که آدم و حوا اولین قربانی این جنگ شدند...

.................................................................................................................................

خدا بر آنان بانگ زد:

«آیا من شما را از  آن درخت نهی نکردم؟ و به شما نگفتم شیطان برای شما دشمنی آشکار است؟»

گفتند: «پروردگارا ما بر خود ستم کردیم و اگر ما را نبخشی قطعاً از زیانکاریم...»

«سپس آدم از پروردگارش کلماتی را دریافت و با آنها توبه کرد و خداوند توبه او را پذیرفت.»

.................................................................................................................................

پس خدا گفت: «از این جایگاه فرود آیید»

و چنین شد که انسان به زمین هبوط کرد.

 

و زمین شد میدان جنگ؛

جنگی که دومین قربانیش قابیل بود...

.................................................................................................................................

جنگ هر روز سخت‌ترمی‌شد و خدا هر روز کمک‌های بزرگتری برای سپاهیانش می‌فرستاد:

نوح علیه السلام؛(وی با کشتی مومنان را از عذاب الهی نجات داد.)

ابراهیم علیه السلام؛ (وی خانه کعبه را برای مومنان بنا کرد تا مکانی برای عبادت باشد.)

موسی علیه السلام؛ (وی بندگان خدا را از دست ظالمان رهانید تا آزاد باشند.)

عیسی علیه السلام؛ (او نوری برای مومنان قرار داده شد، تا با او هدایت شوند.)

و محمد صل الله و علیه و آله، خاتم و نگین پیامبران(او مظهر مهر و رحمت برای مومنان و مظهر قهر برای کافران شد.)

 

دامنه جنگ هر روز وسیع و وسیعتر می‌شد؛

و قربانیانش هر روز بیشتر و بیشتر؛

تا بزرگ‌ترین جنگ؛

اما عظیم‌ترینرویارویی میان دو لشگر حق و باطل در سال 680 میلادی رخ داد...

.................................................................................................................................

سال 680 میلادی مقارن با 59 هجری شمسی و 61 هجری قمری.

«عراق؛ سرزمین کربلا...»

.................................................................................................................................

خودت را زیر آفتاب داغ ظهر روز دهم محرم سال 61 هجری تصور کن؛

روی خاک‌های داغ، میان دو لشکر ایستاده‌ای و از شدت تشنگی زبانت در دهانت خشک شده است.

«لشکر عمر سعد در مقابل حسین بن علی بن ابیطالب علیه السلام صف آرایی کرده است؛

ساعاتی از ظهر گذشته است

و از یاران حضرت کسی باقی نمانده

و صدای «هل من ناصر» حسینعلیه السلام

با صدای «العطش» کودکان، پریشانت کرده است؛

نگاهت به دنبال عباسعلیه السلام است؛

توان دیدن خیمه بی ستونش را نداری؛

دوباره فریاد حسینعلیه السلام را می‌شنونی؛

«آیا کسی هست که دشمن را از حرم پیغمبر براند؟ آیا خداپرستی هست که از خدا بترسد و ما را مدد نماید؟ آیا فریادرسی هست که برای ثواب مار را یاری کند؟»

 بی‌تاب حرکت به سوی حسینعلیه السلام شده‌ای؟

اذن حرکت در گروِ جواب دادن به سئوالی است.

آماده باش، که قرار است از تو سئوالی بپرسند...

.................................................................................................................................

سؤال این نیست که:

«کدام لشکر را انتخاب می‌کنی؟»؛

که قطعا خواهی گفت:

«لشکر حسینعلیه السلام».

 سئوال این است که:

«تو چه چیزی بیشتر از سپاهیان عمر سعد میدانی که به حسینعلیه السلام می‌پیوندی؟»

لشکریان عمر سعد، سپاه کوفه، همان سربازان قدیمی امیرالمومنینعلیه السلامو امام حسنعلیه السلام بودند؛

کسانی که خوب امام حسینعلیه السلام را می‌شناختند، ولی حاضر به یاری‌اش نشدند.

«تو» به کدام دلیل،سپاه شکست خورده حسینعلیه السلام را انتخاب می‌کنی؟

.................................................................................................................................

شمر خشمگین شد و بر سینه حسینعلیه السلام نشست و محاسنش را گرفت.

حسینعلیه السلام لبخندی زد و گفت: « مرا می‌کشی؟ آیا نمی‌دانی من کیستم؟»

شمر گفت: « می‌دانم مادرت فاطمه، پدرت علی و جدت مصطفی و پشتیبانت خداست. تو را می‌کشم و هیچ باکی ندارم.[1]»

 شاید این جملات در تاریخ حک شده‌اند برای اینکه بعد از قرن‌ها ما از خودمان بپرسیم:

آیا «من» چیزی بیش از شمربن ذی الجوشن درباره حسینعلیه السلام می‌دانم؟

.................................................................................................................................

نوشته‌هایت را دوباره مرور کن؛

شاید حتی نتوانسته باشی به خوبیِ شمر؛ حسینعلیه السلام را آنقدر کوتاه و موجز و کامل معرفی کرده باشی؛

حقیقت این است که تو چیز بیشتری نمی‌‌دانی؛

چرا که در اینجا «دانستن» معیار انتخاب نیست!

 تو در میانه‌ی دو سپاهی؛

همیشه بوده‌ای؛

کربلا به وسعت تمام تاریخ است؛

پس باز هم از خودت بپرس:

«سپاهیان حسینعلیه السلام چه دارند که سپاهیان یزید ندارند؟»

یا اینکه:

«سپاهیان حسینعلیه السلام چه ندارند که سپاهیان یزید دارند؟»

.................................................................................................................................

شاید نوشته باشی: «من حسینعلیه السلام را دوست دارم»؛

ولی حتی دوست داشتن هم معیار انتخاب نیست؛

چه بسیار از کسانی که حسینعلیه السلام را تنها گذاشتند،

و شاید بعضی از کسانی که مقابلش ایستادند،

او را «دوست داشتند».

اصلاً مگر دوست نداشتن حسین علیه السلام کار راحتی است؟؟!

حتی عمر سعد هم حسینعلیه السلام را دوست داشت و در میدان جنگ برایش اشک ریخت[1]؛ اما عمر سعد چیزی را بیش از حسینعلیه السلامدوست می‌داشت؛

 در میان دلایلت با تأمل جستجو کن و راهی برای پیوستن به سپاه حسینعلیه السلام پیدا کن.

معیار با حسین بودن چیست؟

.................................................................................................................................

نزدیک به 14 قرن از واقعه عاشورا می‌گذرد.

عاشورای 61 هجری گذشته است و حقیقت این است که ما دیگر نمی‌‌توانیم با حسینعلیه السلام باشیم؛

اما..

اما کربلا به وسعت تاریخ است و هنوز راهی برای رسیدن به لشکرگاه حسینعلیه السلام هست.

می‌توانی در لشکر امروز حسینعلیه السلام باشی؛

اگر می‌‌پرسی این چگونه ممکن است؟ به تو خواهم گفت خیلی ساده و بسیار سخت!!

گفتنش بسیار ساده و رسیدن به آن بسیار سخت:

« فقط باید حسینی باشی»

«حسینی بودن یعنی اینکه بدانی اگر اکنون حسین بن علیعلیه السلاممیان ما حاضر بود، به چه اقدامی‌ دست میزد »

و اینکه آیا تو در آن اقدام توان همراهی‌اش را داری؟

 عجله نکن و چندان به پاسخ‌هایت مطمئن نباش...

.................................................................................................................................

بگذار کمی «حسینی بودن» را برایت روشن کنم؛

حسینی بودن در هر زمان به شکلی است:

«روزی شبیه 25 سال سکوت علی بن ابی طالبعلیه السلام است، آیا می‌توانی 25 سال استخوان در گلو و خار در چشم؛ همراه علیعلیه السلامباشی؟

روزی شبیه پذیرش صلح امام حسنعلیه السلام است، آیا می‌توانی تحمل کنی که هر روز تو راکه نجات دهنده دین و حافظ سنت رسول الله و مدافع جان مومنین بوده‌ای، «ذلیل کننده مومنان» بخوانند، و برای مصلحت اسلام ساکت بمانی؟

روزی شبیه زمینه سازی امام سجادعلیه السلام است، آیا می‌توانی در غم اباعبدالله صبور باشی، نفرین نکنی و ناامید نشوی و همچنان به ارشاد مردمی که پدرت را یاری نکردند و فریب دادند، ادامه بدهی؟

روزی شبیه جهاد علمی امام باقرعلیه السلام و امام صادقعلیه السلام است، آیامی‌توانی همانند هشام و زراره وجابربن‌حیان، در میدان جهاد علمی، مجاهد باشی؟

روزی شبیه دوران تقیه امام کاظمعلیه السلام است، آیا می‌توانیبرای حفظ اسرار امام، به استقبال بدترین رنج ها و سخت ترین شکنجه‌ها و تاریک ترین سیاهچال ‌های تاریخ بروی و جز برای رضای حق و عزت اسلام، دم بر نیاوری؟!»

و................................................................................................................................

«حسینی بودن» در هر زمان به شکل خاصی است، و در هر زمان چه بسیار مدعیانی تاب و توان درک حرکت حسینی را نداشتند؛

اگر از «حسینی بودن» فقط جنگیدن را فهمیده باشی، بدان فرسخ‌ها از خرگاه و خیمه گاهش دوری.

 تا شروع غیب کبری، زندگی و روش ائمه علیهم السلام، تابلوی زندگی حسینی بود.

اما بعد از غیبت کبری، نشان دادن راه حسینعلیه السلامبه دستور مستقیم بقیت الله، امام زمان، به علما واگذار شد.

از آن زمان به بعد در هر برهه از تاریخ، علما شرایط را برای مردم بیان می‌کردند و راه را نشان می‌دادند.

تحریم تنباکو، قیام جنگل، قیام تنگستان، مشروطه، ملی شدن صنعت نفت، انقلاب اسلامی، و جنگ تحمیلی، فتنه های بعد از انقلاب؛

هر جا مردم از علما پیروی کردند، به پیروزی رسیدند و هر جا مخالفت کردند، شکست خوردند.

 «حسینی بودن» در هر زمان به شکل خاصی است.

اما امروز برای با حسینعلیه السلام  بودن چه باید کرد؟

................................................................................................................................

بخشی از کتاب وقتی شیپورهای به صدا در می آیند. به قلم نگارنده وبلاگ